بسم رب الشهدا

بچه اول بود، خیلی هم شیرین و دوست داشتنی.

نمیدانم خدا در وجود این فرزند چه چیزی قرار داده بود که من را این قدر به خودش وابسته کرده بود.

دوست نداشتم حتی لحظه ای از او دورباشم،حتی وقتی برای نماز جماعت به مسجد میرفتم سریع خودم را به منزل میرساندم تا این فراق و دوری از احمد زیاد طول نکشد.

عجله کردن برای بازگشت به خانه به قدری ظاهر و مبین بود که اهل مسجد باشوخی و خنده می گفتند:کجا با این عجله؟!! دوباره میخوای احمد رو ببینی؟!!»

 

☘️راوی:پدر شهید☘️

 

شادی روح شهدا صلوات

 

  اللهم عجل لولیک الفرج

داستان های یک دقیقه ای

داستان های یک دقیقه‌ای

  ,احمد ,مسجد ,خنده ,باشوخی ,گفتند ,    ,بود که ,مبین بود ,که اهل ,و مبین

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

tamirat999 ایکس باکس من ویکی چجور wiki chejor okalip پایه هفتمی ها خلاصه کتاب پول و ارز و بانکداری محمد لشکری عشق فوتبال.مسی mrashpaz blog